mihantext | متن های کوتاه و خواندنی




پیرزن نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوه‌فروش گفت:
"دست نزن مادر! بلند شو و برو پِى كارت"
پیرزن زود بلند شد، خجالت كشید.
چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را غم گرفت. راهش را كشید و رفت.
چند قدم بیشتر دور نشده بود كه خانمى صدایش زد: مادرجان، مادرجان!

بقیه در ادامه مطلب.


mihantext | متن های کوتاه و خواندنی

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کنکور فنی خانم خونه نویسنده‌ی جوان سلام دادا :) من پدر ِخانواده ! یار آسمانی دانلود فایل پی دی اف کتاب پردۀ ِ پندار مطالب اینترنتی روز نوشت های آلاء